امروز صبح یک پسر بچه 7 یا 8 ساله به اداره آمد یک کوله پشتی به پشتش و لباس نسبتا مناسب فصل سرما، با دو بسته جوراب مردانه در دستش ...

خانم از من جوراب بخر ...

حتی از نگاه کردن به او شرم داشتم . نمیدانستم به او چه بگویم.

گفتم : لازم ندارم.

همکارانم او را به قسمت دیگر راهنمایی کردند.

در اتاق مجاور خانم همکار که بسیار مهربان و دست و دلباز است با وجود اینکه به جوراب نیازی نداشت یک جفت جوراب از او خرید.

هنگامی که پسر بچه می رفت یکی دیگر از همکاران یک بسته بیسکوییت در دستش گذاشت. اما او اصرار کرد که صبحانه خورده ام و سیر هستم اما به اصرار ما او بیسکوئیت را گرفت.

از نجابت این بزرگ مرد کوچک در شگفت ماندم. و در دل برایش دعا کردم.

خدایا ! او را حفظ کن و زندگی بسیار عالی ای به او عطا کن.

کاری بیشتری برایش از من ساخته نبود.

اما با رفتنش دنیایی از غم روحم را فسرده کرد. و اینکه چرا کسی نیست برای کودکان این مرز و بوم کاری کند ...؟!

و اشکهایم بی اختیار جاری گشت ...

و اکنون که ظهر شده هنوز هم دپرس هستم و همکاران همچنان از این ماجرا صحبت می کنند ...