سفر رفتن بچه ها
Journey going kids
Viaje a los niños
از جمعه خواهرزاده ام منزل ما بود با بچه ها کلی باهم خوش گذراندند.
دو شب شام بیرون بردمشون. یک شب براشون پیتزا ماکارونی درست کردم و شب دیگر سالاد اولویه.
کلی هم تو پارک بازی کردند.
آخر شب هم به خانه برگشتیم و یک شب تا صبح، دخترم و خواهرزاده ام بیدار ماندند. البته با اجازه من.
دوشنبه خواهرم با همسرش آمدند و تا همراه دخترشان، چند روزی را برای تفریح به شمال بروند . از من خواست تا اجازه دخترو پسرم را بدهم تا همراه خود ببرند.
منهم با موافقت پدر بچه ها قبول کردم و بچه ها راهی شدند.
پس از رفتن بچه ها، ما خیلی تنها شدیم ...
حسابی برا ی بچه ها دلتنگ شدم. دوریشان خیلی برایم سخت است...
خواستیم خیلی زود بخوابیم اما دوری بچه ها حسابی ناراحتمان کرده بود و نمی توانستیم بخوابیم. تا نیمه شب تلویزیون روشن بود و من سرم به موبایل گرم بود...
و همسرم مستند می دید....
«عزیزانم ! دوریتان برایمان خیلی سخت است ...»