یک گوشه چشم

برای شما دو نفر که دوستتان دارم به اندازه همه ی دنیا ....

یک گوشه چشم

برای شما دو نفر که دوستتان دارم به اندازه همه ی دنیا ....

یک گوشه چشم

آنچه که می اندیشم ، برایش تلاش می کنم، انجام می دهم و نتیجه می گیرم یا بی نتیجه می ماند را می نگارم باشد که میراثی باشد برای آن دو نفر که دوستشان دارم به اندازه همه آفریده های پروردگار عزیز .
تقدیم به بهترینهایم ...

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

دیشب اول ماه رمضان بود. ماه پر خیر و برکتی که شب اول با مهمان شروع شد.

25 اردیبهشت روز عقد عباس است . دیشب هم مهمان ما بودند.

یعنی پر از شادی.

خیلی خوشحال شدم. هم برای آمدنشان ،  هم برای اینکه در سالروز عقدشان در منزل ما هستند....


            «خدا حفظ شان کند و همه شادیهای دنیا برای آنها باشد. »

  • SZ MT

یکی از مسائل قابل توجه این سفرم دیدن همکاران استان های دیگر بود ...

اشنایی و تعامل فکری و کاری با آنان قوت قلبی بود برای ادامه راه ...

و دیگر مسئله مورد توجه ، اینکه مدیر کل مجموعه که مأمور وزارتی هم بودند برای اینکه به همکاران خوش بگذرد و خاطره دلنشینی از این مأموریت اداری داشته باشند. از خانواده اشان خواسته بودند تا طبخ غذای همکاران را به عهده بگیرند و از غذاهای محلی استان مازندران برای پذیرایی از میهمانان استفاده نمایند.

روز آخر نوعی غذای محلی سرو شد بنام اردک ...

نوعی اردک هوایی که با شکار صید می شود و با روش های خاص محلی طبخ می گردد.

بسیار لذیذ و عالی بود...
           « تشکراز همبستگی این خانواده .... »

  • SZ MT

برنامه زبان اسپانیایی ام به خوبی پیش می رود.

ضمناً زبان ایتالیایی و آلمانی را نیز همزمان با انگلیسی مطالعه می کنم.

خوشحالم حداقل در مسافرت هم تمرین را کنار نگذاشتم و از هر فرصتی برای مطالعه استفاده کردم.
           « خدایا! هرگز رهایم مکن .... »

  • SZ MT

25 اردیبهشت 97 در منزل استراحت کردم ...

سردرد شدید و عدم تعادل کل سیستم بدنم را بهم ریخت.

بچه ها از بودنم در منزل خوشحال بودند با وجود اینکه بسیار حالم بد بود اما تمام تلاشم را کردم تا بتوانم بچه ها را خوشحال نگه دارم و چند روز نبودم را جبران کنم ...


           « خدا خودش به من رحم کند با این بیماری ام .... »

  • SZ MT

ساعت 4 صبح بیدار شدم و وضو گرفتم و آماده حرکت شدم.

ساعت 5 صبح پس از نماز با قطار به تهران رفتم ...

تمام مدت در راه در این فکر بودم که از رفتنم راضی نیستم ...

و با خودم فکر می کردم حتما هواپیما سقوط خواهد کرد و دیگر فرزندانم را نخواهم دید ، دلهره ای به وسعت دلتنگی تمام پدران و مادران دنیا وجودم را فرا گرفته بود.

از فرودگاه مهرآباد به ساری رفتم و سپس به خزرآباد .

دو روز متوالی یکسره آموزش و کلاس آموزشی و بالا و پایین های آن بود.

سپس بازگشت و خستگی راه ...

تمام این مدت فرزندانم جلوی چشمانم بودند و نگران آنها ...



           «خدا را شکر بخیر گذشت ... »

  • SZ MT

22 و 23 اردیبهشت 97 از وزارت خانه مأموریت یافتم تا در یک کلاس آموزشی در مرکز استان مازندران شرکت نمایم ...

لذا مراحل اولیه را مهیا نمودم و با موافقت معاون مربوطه قرار بر این شد تا بصورت شخصی سفر نمایم و بعداً هزینه های سفر با ارائه فاکتور به حسابم واریز گردد.

یک سفر و یک مأموریت ...

کار اداری که گریزی از آن نیست . گرچه از یک هفته قبل کلی با رؤسا صحبت کرده بودم که شخص دیگری را جای من به این مأموریت بفرستند اما نپذیرفته بودند. بلاجبار علی رغم میلم، خودم برای این مأموریت آماده شدم ... ( 1397/02/20 پنج شنبه)
           « خدایا! قلبم پر از آشوب و دغدغه این سفر است. راهایم مکن .... »

  • SZ MT

برای شما دو نفر می نویسم ...

این روزها بشدت ناراحت و غمزده ام ...

یک دلتنگی بزرگ قفسه سینه ام را می فشرد ...

رازهایم ، دردهایم ، نگرانیهایم را نمی توانم بگویم ...

اما اینجا می توانم بنویسم . و زمانی که اینجا را به شما دو نفر تحویل دهم دیگر زمان گذشته و ناراحتیهایم شما را نگران نخواهد کرد.

از این بابت خوشحالم ...

به یاد ندارم که چیزی برای خود خواسته باشم ...

و اگر هم خواستم زیر چتر شما دو نفر بود ...

چون تمام آرزوهایم را برای شما دو نفر در کیسه کرده ام و تنها و تنها به این فکر می کنم که زمان من خیلی دیر است . اما می توانم زیبایی های زندگیم را در شما دو نفر جستجو کنم. ولی نه با گذاشتن بار مسئولیت هایم به روی دوش های شما دو نفر.

بلکه با همه تلاش خودم را در خدمت شما دو نفر گذاشته ام تا بر بال آرزوهایتان سفر حقیقی رویا را با همه وجود لمس کنید . به آنچه آرزو دارید  برسید. و زندگی خوب و سرزنده ای داشته باشید. و البته تمام این سعیم مرا نیز شادمان می کند. زیرا آنکه باعث آوردنتان به این دنیا وبود من بودم . پس باید برای رسیدن به اهدافتان همه تلاشم را بکار بندم.

به اندازه همه هستی دوستتان دارم.

شما دو نفر همه عشق و زندگی من در واقعیت و رویایم هستید. بوس عاشقانه ام نثارتان ...


           «دوستتان دارم به اندازه همه زندگی و رویایم .... »

  • SZ MT

روزهای سرگردانی و سخت ...

آیا راه همیشه هموار است ... ؟!

می دانم که جنگ و ستیز بسیار است و توان من بی نهایت ...

اما خستگی اجتناب ناپذیر .

نگاه فرزندانم و دل نگرانی هایشان و امیدها و آرزوهایشان همه بر روی شانه هایم سنگینی می کند.

آیا زنده خواهم ماند تا با حداکثر تلاشم چراغ روشنی برای راهشان باشم ... ؟!ً


           «خدایا یاریم نما .... »

  • SZ MT

ماموری را که در طی روز باید به انجام برسانم ...

- مطالعه زبان (English - Spanish) 2 ساعت

- نت 1 ساعت

- ورزش 1 ساعت

- تمرین سه تار 1 ساعت

- تهیه مطالب برای وبلاگ 1 ساعت

- کمک به درس بچه ها 1 ساعت

- آماده کردن ناهار و شام 1 الی 1.5 ساعت


امور مربوط به ماه پیش رو:


- تمدید گواهینامه رانندگی

- تمدید پاسپورت

- بیمه خویش فرمایی دخترم

- اخذ گواهینامه بین المللی

- وصول گواهینامه دوره لیسانس


       « به امید یاری حضرت حق. »

  • SZ MT

موقع خواب، با حرف دخترم غافلگیر شدم.

گفت: پس از رفتن از ایران، من منزل مجردی می گیرم و تنها زندگی می کنم.

ناگهان ، یک شوک به من وارد شد. نمیدانستم چه کنم و چطور با این قضیه برخورد کنم؟

لحظه ای درنگ و عدم پاسخ به زینب، او را متوجه فید بک من کرد و به او فهماند بسیار ناگهانی و ضربه ای خواسته اش را مطرح کرده است. بنابراین در صدد توضیح رفتارش بر آمد ...
گفت: من دیگه به سنی رسیدم که می خوام وارد اجتماع بشم ، روی پاهای خودم بایستم ، با مشکلات مواجه بشم و زندگی رو به روش خودم لمس کنم.  تا حالا شما مشکلات منو حل می کردید و مسائل منو یادآوری می کردید. اما حالا نیاز می بینم که خودم باشم...
به حرفهاش که گوش کردم دیدم او حق دارد. من نباید جلوی انو بگیرم.
بنابراین منم شروع به سخنرانی کردم :
- دخترم قبول می خوای مستقل باشی. اصلا از سن 18 به بعد دیگه دنیا برای همه تغییر می کنه . خود من که دانشگاه قبول شدم بیشتر به این دلیل که مستقل میشم و روی پاهای خودم می ایستم ذوق می کردم.
تو هم حق داری که مستقلا عمل کنی اما میدونی با این کارت یه شوک بزرگ به من وارد کردی؟
ما وارد یه کشور غریبه میشیم اون اوایل نیاز داریم که به هم تکیه کنیم و مراقب هم باشیم پس حداقل یکی دوسال اول از این فکر بیرون بیا و کنار ما باش. تا بتونیم بر همه چیز فائق بیایم بعد میتونی خودت باشی البته اونهم در حد اینکه من باید از همه چی مطلع باشم.
گفت: حتما، من که نگفتم بلافاصله و قبول هم دارم که اوایل نباید بهش فکر کنم. ولی بعدش هم با نظر شما اقدام می کنم . ولی هر وقت خواستم برای تفریح برم فقط به شما میگم نه اینکه شما مجوز منو صادر کنید.
گفتم : اینهم شرایط داره . و اینکه جایی که میری باید امنیت تامین باشه.
گفت: چشم. نگران نباش. مگه تا حالا شده من بی گدار به آب بزنم و شما رو نگران کنم؟
گفتم : نه.
گفت: مطمئن باش منبعد هم همینطور خواهد بود.
من مطمئنم که دخترم به آنچه که میگه عمل می کنه و عاقلانه با مسائل برخورد میکنه.

            « به امید یاری حضرت حق. »

  • SZ MT